فیک از تهیونگ ^مافیای خونی^pt1
فیک از تهیونگ ^مافیای خونی^
Pt1
لونا ویو:
امم من لونام! ۲۰ سالمه و کره زندگی میکنم،موهام و چشمام قهوه ای روشنه و پوستم سفیده..
یروزی مثل همیشه از محل کارم برمیگشتم، شیرینی میپختم و مغازه کوچیکی داشتم،ولی همه محله اونجارو دوست داشتن و از این راضی بودم
بعضی شبا تا اخر شب میموندم توی مغازه ، خونه ی کوچیکی داشتم و اون سر خیابون بود
نزدیک قنادیم
مثل بقیه شبا ، بیشتر مونده بودم ، ساعت ۲ شب بود که صدایی از توی خیابون میومد ، صدای موتور سوار و یهو...
گروومم!! (ایول قشنگ صحنه سازی میکنم🤣)
با ترس و لرز رفتم سمتش و ی مردی رو دیدم که با لباسای کامل سیاه به تیر برق تکیه داده ، هم خودش هم موتورش زیاد چیزیشون نشده بود ، کلاه کاسکت اش هنوز سرش بودآروم آروم نزدیکش شدم
(علامت لونا + علامت تهیونگ- )
+ببخشید اقا...خوبین..؟با وحشت دستمو سمت کلاه کاسکت دراز کردم اما بعدپشیمون شدم
+چیزی نیاز دارید..؟
تهیونگ ویو:
شب ، بدون همراه داشتم موتورسواری میکردم،برای ی لحظه حواسم پرت شد و با موتور خوردم زمین، زیاد چیزی نشده بود اما با دیدن اون دختر بیشتر دردا یادم رفت،قندم افتاده بود و رنگ چهرم پریده بود ، دیدم یهو داره میدوعهسمت اون مغازه کوچولو،ی کاسه دستش بود و توش چندتا تیکه از تارت توت فرنگی بود ، با پوزخند نگاهش کردم
-کوچولو..این کار..خطرناکه...نزدیک من نشو
+لطفا بردارید...شما ضعف کردین
...
حمایتکنید ادامشو بذارم
#bts_#فیکشن #آرمی #تهیونگ #مافیا
Pt1
لونا ویو:
امم من لونام! ۲۰ سالمه و کره زندگی میکنم،موهام و چشمام قهوه ای روشنه و پوستم سفیده..
یروزی مثل همیشه از محل کارم برمیگشتم، شیرینی میپختم و مغازه کوچیکی داشتم،ولی همه محله اونجارو دوست داشتن و از این راضی بودم
بعضی شبا تا اخر شب میموندم توی مغازه ، خونه ی کوچیکی داشتم و اون سر خیابون بود
نزدیک قنادیم
مثل بقیه شبا ، بیشتر مونده بودم ، ساعت ۲ شب بود که صدایی از توی خیابون میومد ، صدای موتور سوار و یهو...
گروومم!! (ایول قشنگ صحنه سازی میکنم🤣)
با ترس و لرز رفتم سمتش و ی مردی رو دیدم که با لباسای کامل سیاه به تیر برق تکیه داده ، هم خودش هم موتورش زیاد چیزیشون نشده بود ، کلاه کاسکت اش هنوز سرش بودآروم آروم نزدیکش شدم
(علامت لونا + علامت تهیونگ- )
+ببخشید اقا...خوبین..؟با وحشت دستمو سمت کلاه کاسکت دراز کردم اما بعدپشیمون شدم
+چیزی نیاز دارید..؟
تهیونگ ویو:
شب ، بدون همراه داشتم موتورسواری میکردم،برای ی لحظه حواسم پرت شد و با موتور خوردم زمین، زیاد چیزی نشده بود اما با دیدن اون دختر بیشتر دردا یادم رفت،قندم افتاده بود و رنگ چهرم پریده بود ، دیدم یهو داره میدوعهسمت اون مغازه کوچولو،ی کاسه دستش بود و توش چندتا تیکه از تارت توت فرنگی بود ، با پوزخند نگاهش کردم
-کوچولو..این کار..خطرناکه...نزدیک من نشو
+لطفا بردارید...شما ضعف کردین
...
حمایتکنید ادامشو بذارم
#bts_#فیکشن #آرمی #تهیونگ #مافیا
- ۲.۱k
- ۰۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط